سرگردان کوچه…

بهار پنجره ام را
به وهم سبز درختان سپرده بود
تنم به پيله تنهائی يم نمی گنجيد
و بوی تاج کاغذی يم
فضای آن قلمرو بی آفتاب را
آلوده کرده بود

نمی توانستم، ديگر نمی توانستم
صدای کوچه، صدای پرنده ها
صدای گم شدن توپ های ماهوتی
و های هوی گريزان کودکان
و رقص بادکنک ها
که چون حباب های کف صابون
در انتهای ساقه ئی از نخ صعود می کردند
و باد، باد که گوئی
در عمق گودترين لحظه های تيره هم خوابگی نفس می زد
حصار قلعه خاموش اعتماد مرا
فشار می دادند
و از شکاف های کهنه، دلم را به نام می خواندند

تمام روز نگاه من
به چشم های زندگی يم خيره گشته بود
به آن دو چشم مضطرب ترسان
که از نگاه ثابت من می گريختند
و چون دروغ گويان
به انزوای بی خطر پلک ها پناه می آوردند

کدام قله کدام اوج؟
مگر تمامی اين راه های پيچاپيچ
در آن دهان سرد مکنده
به نقطه تلاقی و پايان نمی رسند؟
به من چه داديد، ای واژه های ساده فريب
و ای رياضت اندام ها و خواهش ها؟
اگر گلی به گيسوی خود می زدم
از اين تقلب، از اين تاج کاغذين
که بر فراز سرم بو گرفته است، فريبنده تر نبود؟
چگونه روح بيابان مرا گرفت
و سحر ماه ز ايمان گله دورم کرد!
چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شد
و هيچ نيمه ئی اين نيمه را تمام نکرد!
چگونه ايستادم و ديدم
زمين به زير دو پايم ز تکيه گاه تهی می شود
و گرمی تن جفتم
به انتظار پوچ تنم ره نمی برد!

کدام قله کدام اوج؟
مرا پناه دهيد ای چراغ های مشوش
ای خانه های روشن شکاک
که جامه های شسته در آغوش دودهای معطر
بر بام های آفتابی تان تاب می خورند

مرا پناه دهيد ای زنان ساده کامل
که از ورای پوست، سرانگشت های نازک تان
مسير جنبش کيف آور جنينی را
دنبال می کند
و در شکاف گريبان تان هميشه هوا
به بوی شير تازه می آميزد

کدام قله کدام اوج؟
مرا پناه دهيد ای اجاق های پر آتش- ای نعل های خوش بختی-
و ای سرود ظرف های مسين در سياه کاری مطبخ
و ای ترنم دل گير چرخ خياطی
و ای جدال روز و شب فرش ها و جاروها
مرا پناه دهيد ای تمامی عشق های حريصی
که ميل دردناک بقا بستر تصرف تان را
به آب جادو
و قطره های خون تازه می آرايد
تمام روز، تمام روز
رها شده، رها شده، چون لاشه ئی بر آب
به سوی سهم ناک ترين صخره پيش می رفتم
به سوی ژرف ترين غارهای دريائی
و گوشت خوارترين ماهيان
و مهره های نازک پشتم
از حس مرگ تير کشيدند

نمی توانستم ديگر نمی توانستم
صدای پايم از انکار راه برمی خاست
و يأسم از صبوری روحم وسيع تر شده بود
و آن بهار، و آن وهم سبز رنگ
که بر دريچه گذر داشت، با دلم می گفت
«نگاه کن
تو هيچ گاه پيش نرفتی
تو فرو رفتی.»

بیان دیدگاه